داستان های جذاب و خواندنی | ||
|
فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشتها را روی آتش نهاد و باد میزد طوری كه بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس به راه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت: کجا میروی؟ پول دود کباب را که خوردهای بده! از قضا شیخی از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند که او را رها کند. نظرات شما عزیزان:
گریــــــه شاید زبان ضعـــف باشد شاید کودکــانه ، شاید بی غــرور اما هر وقت گونه هــــایم خیس می شـــود می فهمــــم نه ضعیفم ، نه کودکم ، بلکه پر از احساســـم …
برچسبها: |
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |